روزی ملا نصر الدین در صحرا میگذشت به کنار جوب آبی رسید و قبا رو از تنش در اورد و روی پالون خرش گذاشت تا وضو بگیره از قضا دزدی از اون حوالی رد میشد چشمش به قبا افتاد و پنهانی قبا رو دزدید *dali* *dali* ملا نصرالدین برگشت و چون قبا رو پیدا نکرد پالون روی دوشش انداخت :khak: :khak: و به خرش گفت تا قبا رو نیاری پالون بت نمیدم *bi_chare* *bi_chare*
شبی ملا نصر الدین از خواب بیدار میشه و میبینه یه آدم هیکلی تو حیاط ایستاده سریع زنشو بیدار کرد گفت زن بپر برو تیر کمون رو بیار تیر کمان رو دستش میگیره و تیر رو به کمون میشونه و از خوش شانسی تیر به دزد میخوره ملا نصر الدین به زنش میگه دزد از پا در اومد بیا بریم بخوابیم تا صبح به بفهمیم کی بوده صبح که مُلا نصر الدین بیدار میشه میبینه تیر رو به قبای خودش زده که دیروز اون رو می شسته همون جا اشک تو چشمای ملا جمع میشه و سجده شکر بجا میاره *shokr* *tafakor* و زنش ازش میپرسه چی شد ؟ *tafakor* *gerye* مُلا میگه شانس اوردم دیشت قبا رو نپوشده بودم *gerye* *gerye* وگرنه الان باید خرما برام پخش میکردی *gerye*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم